
تنها ، بی همزبان ، خسته و یک سکوت بی پایان ...
در آغوش تنهایی ، آرام اما از درون نا آرام ...
میخوانم همراه با سکوت ترانه دلتنگی را ...
میدانم که کسی صدای مرا نمیشنود ،
اما چاره نیست
باید سکوت این لحظه ها را با فریادی بی صدا شکست !
همدلی نیست اینجا که با دلم همنشین شود ،
همدردی نیست که با قلبم همدرد شود ،
همنفسی نیست که به عشقش نفس بکشم !
سکوت ،
سکوتی در اعماق یک قلب بی طاقت ،
مثل این دلشکسته که به امید طلوعی دوباره ،
امشب را تا سحر بیدار نشسته !
دیگر صدای تیک تیک ساعت نیز بیصداست ،
زمان همچنان میگذرد اما خیلی کند!
انگار عاشق این لحظه هاست ،
با ما نامهربان است ،
دوست دارد لحظه های تنهایی را !
خواستم همزبانم دل تنهایم باشد ،
انگار که این دل نیز در حسرت روزهای عاشقیست!
و تنها سکوت در فضای دلگیر خانه ،
حس میکنم بیشتر از هر زمان بی کسی را !
قطره ای اشک در چشمانم حلقه زد ،
بغض گلویم شکست ،
و اینبار چند لحظه ای سکوت
با صدای گریه هایم شکست .....
اشکهایم تمام شد ،
دوباره آرام شدم ،
سکوت آمد و دوباره
آن لحظه ی تلخ تکرار شد

گاهی دلم می خواهد همه چیز تار و خاکستری نباشد ...
سفید باشد... یا حداقل آبی...
گوش هایم را بگیرم و آرام آرام پیش روم...
دلم یک حس سرد می خواهد...
مثل وقتی که سرت را زیر آب می کنی
و همه چیز در کندی زمان
و آبی مکان پیش می رود...
آرام آرام...
دلم آرامش می خواهد...

من نه عاشق هستم
و نه محتاج نگاهی
که بلغزد بر من،
من خودم هستم
و یک حس غریب که
به صد عشق و هوس می ارزد
من نه عاشق هستم
نه دلداده به گیسوی بلند
و نه آلوده به افکار پلید
من به دنبال نگاهی هستم که
مرا از پس دیوانگی ام می فهمد

نبودی با سیگارم تنهایی پر می کردم!
گذشت...
امروز قرار بود که بیایی
اما کلاغی از سوی تو آتشی برایم آورد
گفت: روشن کن!
بکش!
که او دیگر نمی آید

منم آن یک زن تنها با قلبی شکسته
منم با باری سنگین بر دوش که کمرم را شکسته
منم با غمی سنگین در دل که وجودم را متلاشی کرده
منم با بغضی بزرگ در گلو که نفسم را بند آورده
منم آن یک زن تنها که زمستان غم انگیز زندگی اش هرگز رنگ بهار به خود نمی گیرد
منم آن یک زن تنها که دریایی در دیده دارم
منم آن یک زن تنها در کوچه پس کوچه های این شهر وحشی
من همان زنم که اینک دیگران چون کالایی بنجول به او می نگرند
منم آن یک زن تنها که اشکش از بی وفایی یار رنگ خون به خود گرفته
من همانم که ز بس گریه کرده سرمه ی چشمش ریخته
منم آن یک زن تنها که سنگینی آه لب هایش کمر دنیا را خم کرده
منم آن یک زن تنها که گویی خنده با لب هایش قهر کرده
منم آن یک زن تنها که ضجه هایش اشک سنگ را در می آورد
آری من هویتی دارم به اسم زن...
زنی که اوازه ی تنهایی اش در بوق و کرنا هم پیچیده
اگر زنی تنها باشد منم آن یک زن تنها
حرف دل مهتاب

دستی نیست ، تا
نگاه خسته ام را نوازشی دهد
اینجا باران نمی بارد
فانوسهای شهر ، خاموش و مرده اند
دست های مهربانی ، فقیرتر از من انــــد
نامردمان عشق ندیده
خنجر کشیده اند بر تن برهنه و بی هویتم
دلم می خواهد آنقدر بنویسم
تا نفسهایم تمام شود
آنقدر دفترهای کهنه را سیاه کنم
تا سرم فریاد کنند
می خواستم واژه ای پـیدا کنم ، تا
دلتنگی کهنه و بی خاصیتم را عرضه کند
ولی
واژه ها باز هم غریبی می کنند
می خواستم کاغذی بیابم ، منت نگذارد
تنش را بدستانم بسپارد ، تا نوازشش دهم
امّا ! اعتمادی نیست
این لحظه های لعنتی
باز هم مرا عذاب می دهند
این دقیقه های بی وفــــا ، بی وجدانترینِ عالم اند
آیا اینجا
آخرین ایستگاه عاشقیست