
چقدر سخت است لحظه های تکرار
لحظه هایی که درگیر اجبارند
بی آنکه می خواهی می آیند
با آنکه می خواهی نمی روند
وچقدر تنهاست دلی که اسیر تکرار شود!

آره باید تموم میشد ولی دلتنگ دلتنگم
دارم با خاطرات تو با رویای تو میجنگم
یه آن چشمامو می بندم تو دستای منه دستات
نمیدونی چقد سخته فراموش کردن چشمات
میترسم طاقتم کم شه نتونم سر کنم بی تو
چقد سخته که دنیا رو باید باور کنم بی تو
بازم چشمامو میبندم صدای خنده های تو
هـمه جا غرق آرامش هـمه جا رد پای تو
دارم وسوسه میشم باز واسه دوباره دل بستن
ولی نه آخر قصه است نمونده راه برگشتن

دوباره پاییز،
دوباره فروغ،
دوباره سیگار،
دوباره من!
پاییز که می آید،
مست می شوم!
نه از بوی عطر تن تو،
نه از طعم تلخ الکل،
که از سوز هوای سرد پاییز؛
عجیب مست می شوم...!
پاییز،
من زل می زنم یه نت های بیهوده ی ساز
و تو ساز میزنی برایم،
با تمام برگ های فروتن پاییز؛
ساز میزنی برایم،
تمام آهنگ های سرد لبخند را...
پاییز تو،
هنوز هم بوی تلخ سیگار می دهد و
مزه ی ودکای بی مزه را؛
پاییز تو،
هنوز هم سراسر فریدون است و
لبالب جلال؛
پاییز تو،
هنوز هم لمس شیرین سردی موزاییک کف اتاق است،
با ذره ذره ی پوست پر عطش تنم...
دوباره پاییز،
دوباره فروغ،
دوباره سیگار،
دوباره من!
از طرف یه آشنا

صبوری می کنم
برای به تو رسیدن
چیزی نمانده به آمدنت پاییزم
برگ برگ زرین تورا در دفترم به یادگار میگذارم
باران که ببیارد
من خود چتر تو خواهم شد
خیس میشوم از یاد تو؛
یک قرن پاییز هم برای از تو نوشتن مرا کم است...

وای از دست این تنهایی،
وای از دست این دل بهانه گیر
وای از دست این لحظه های نفسگیر ،
ای خدا بیا و دستهای سردم را بگیر
خسته ام ، باز هم دلم گرفته و دل شکسته ام
در حسرت لحظه ای آرامشم ،
همچنان اشک از چشمانم میریزد و در انتظار طلوعی دوباره ام
همه چیز برایم مثل هم است ،
طلوع برایم همرنگ غروب است ،
گونه هایم پر از اشک شده و عین خیالم نیست ،
عادت کرده ام دیگر….
عادت کرده ام از همنیشینی با غمها ، کسی دلسوز من نیست
قلبم رنگ تنهایی به خودش گرفته ،
دیگر کسی به سراغ من نمی آید،
تمام فضای قلبم را تنهایی پر کرده ،
دیگر در قلبم جای کسی نیست
هر چه اشک میریزم خالی نمیشوم ،
هر چه خودم را به این در و آن در میزنم آرام نمیشوم ،
کسی نیست تا شادم کند ، کسی نیست تا مرا از این زندان غم رها کند
دلم گرفته ….
خیلی دلم گرفته….
انگار عمریست آسمان ابریست و باران نمیبارد…
انگار این بغض لعنتی نمیخواهد بشکند…
وای از دست چشمهایم ، وای از دست اشکهایم…
آرزو به دل مانده ام ،
کسی در پی من نیست و خیلی وقت است تنها مانده ام
نمیگویم از تنهایی خویش تا کسی دلش به حالم بسوزد ،
نمیگویم از غمهای خویش تا کسی دلش به درد آید
من که میدانم کسی نمینشیند به پای درد دلهایم ،
اینک دارم با خودم درد دل میکنم…
دلم گرفته ،
رنگ و رویی ندارد برایم این لحظه ها ، حس خوبی ندارم به این ثانیه ها
میدانم کسی نمیخواند غمهایم را ،
میدانم کسی نمیشنود حرفهایم را ،
حتی اگر فریاد هم بزنم کسی نگاه نمیکند دیوانه ای مثل من را….
میدانم کسی در فکر من نیست ،
تنها هستم و کسی یار و همدمم نیست ،
میمانم با همین تنهایی و تنها میمیرم،
تا ابد همین دستهای غم را میگیرم
"مهدی لقمانی"

این روزها چقدر دلتنگت شده ام
یاد آن روز که باتو بودم دلم را سخت تنگتر میکند
روز باتو بودن!!!
چه روزی...
وحالا بی تو بودن چه لحظه های سختی
امتداد لحظه هایم دیگر تکرار با تو بودن نیست!!
می ترسم
می ترسم از لحظه های تنهایی
می ترسم از روزهای بی کسی
سهم من از با تو بودن
گریه ها و دلواپسی های عاشقانه بود..
شانه هایت و دستانت....
چقدر ارام بودم زمانی که دستهایت نوازشگرم بود
چقدر ارام بودم آن لحظه ی کوتاه که شانه هایت تکیه گاهم بود
و حالا دیگر..
نه شانه ای...
و نه دستی...
ودلم...
چقدر تنگ است...