چقدر سخت است لحظه های تکرار
لحظه هایی که درگیر اجبارند
بی انکه می خواهی می ایند
با انکه می خواهی نمی روند
وچقدر تنهاست دلی که اسیر تکرار شود!
دیگرزمانی برای خواستن توبرمن نمانده
اماهنوزازپشت نگاهم خواهان توام
وتوبی رحمانه نگاهم رامیکشی
باهمه سکوتم تورا فریادمیزنم
وتوفریادم را نمیشنوی
درددوری تو دلم رادر سینه می فشارد
وژاله را به چشمانم هدیه میکند
ایاترانه عشق رااز چشمانم خواهی خواند
وشعر وفا را زمزمه خواهی کرد
کاش توهم نفس با من فریاد می زدی
دوس داشتن را
پس من کجا گم کنم دلم ؟؟
دل من می خواهد گم شود ..
کجا ؟؟؟کاش می دانستم
امروز .. کشتی بغضم به ساحل گریه نشست ..
من چقدر باریدم .. در حسرت ای کاش های مدام دل خود ..
ابر دل سنگین تر از شب شده بود ..
سنگین تر از عمق سکوت ماهی در دل یک دریای طوفانی
من چقدر باریدم .. من چقدر از گریه ی سنگین دلم .. لرزیدم
من چه تنها بودم .. گویی مرگ دلم را با دیده ی خود می دیدم
من امروز بغضم شکست .. در غم کوچ کبوترهایم
در غم کوچ حسی که در قفس سینه عمری .. زندانی بود
کاش باز هم .. همانجا .. می ماند .. کاش بی آب یا که دانه هم
این حس در درون دل من .. باقی بود
آه از حسی که برفت
آه از حسی که .. نبودش مرا به دست گریه داد