˙·٠• سمفونی سکوت˙·٠•

/من عاشق تنهاییم//سرگشته شیداییم//دیوانه ی رسواییم/تو هر چه می خواهی بگو

˙·٠• سمفونی سکوت˙·٠•

/من عاشق تنهاییم//سرگشته شیداییم//دیوانه ی رسواییم/تو هر چه می خواهی بگو

شقایق گل همیشه عاشق...

شقایق گفت با خنده: نه بیمارم، نه تبدارم

 اگر سرخم چنان آتش حدیث دیگری دارم

 گلی بودم به صحرایی، نه با این رنگ و زیبایی

 نبودم آن زمان هرگز نشان عشق و شیدایی

 یکی از روزهایی که زمین تبدار و سوزان بود

   ادامه مطلب ...

قلب عاشق...

 

روزی مرد جوانی وسط شهری ایستاده بود و ادعا می کرد که زیبا ترین قلب را

درتمام آنمنطقه دارد.

 جمعیت زیاد جمع شدند.

قلب او کاملاً سالم بود و هیچ خدشه‌ای بر آن وارد نشده بود

و همه تصدیق کردند که قلب او به راستی زیباترین قلبی است که تاکنون دیده‌اند.

مرد جوان با کمال افتخار با صدایی بلند به تعریف قلب خود پرداخت 

ادامه مطلب ...

دردهای من...


دردهای من

جامه نیستند
تا ز تن در آورم
چامه و چکامه نیستند
تا به رشته ی سخن درآورم
نعره نیستند
تا ز نای جان بر آورم

دردهای من نگفتنی
دردهای من نهفتنی است

دردهای من
گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست
درد مردم زمانه است
مردمی که چین پوستینشان
مردمی که رنگ روی آستینشان
مردمی که نامهایشان
جلد کهنه ی شناسنامه هایشان
درد می کند

من ولی تمام استخوان بودنم
لحظه های ساده ی سرودنم
درد می کند

انحنای روح من
شانه های خسته ی غرور من
تکیه گاه بی پناهی دلم شکسته است
کتف گریه های بی بهانه ام
بازوان حس شاعرانه ام
زخم خورده است

دردهای پوستی کجا؟
درد دوستی کجا؟

این سماجت عجیب
پافشاری شگفت دردهاست
دردهای آشنا
دردهای بومی غریب
دردهای خانگی
دردهای کهنه ی لجوج

اولین قلم
حرف حرف درد را
در دلم نوشته است
دست سرنوشت
خون درد را
با گلم سرشته است
پس چگونه سرنوشت ناگزیر خویش را رها کنم؟
درد
رنگ و بوی غنچه ی دل است
پس چگونه من
رنگ و بوی غنچه را ز برگهای تو به توی آن جدا کنم؟

دفتر مرا
دست درد می زند ورق
شعر تازه ی مرا
درد گفته است
درد هم شنفته است
پس در این میانه من
از چه حرف می زنم؟

درد، حرف نیست
درد، نام دیگر من است
من چگونه خویش را صدا کنم؟

سه‌شنبه 3 آبان 1390
  

امروز...

امروز یاد گرفتم دیگه به کسی امیدوار نباشم

امروز یاد گرفتم که امید به غیر از خدا چیز بیهوده‌ای است

امروز یاد گرفتم که دیگر به کسی که

لایق عشق ورزیدن نیست عشق نورزم

امروز خیلی چیزها یاد گرفتم ...

فقط از امید بیهوده‌ای که داشتم برای خودم متأسفم...!

بنویسیم از مرگ...

بنویسیم از مرگ
که مرگ آغز زیباییست یا پایان زیبایی ؟
بنویسیم از مرگ
و نترسیم از مرگ
که مرگ در همین نزدیکی پشت دیوار رهایی
پشت آن لحظه زیبا
پشت آن خداحافظی کوچک ما
زنده مانده
و می کشد انتظار
تا بگیریم دستش را آرام آرام

دلم هوای عجیبی دارد...

دلم هوای عجیبی دارد
هوای کسی دور
دورتر از فاصله ها
و من با پاهایی زخمی و دلی خون خورده
کوره راهها را در پی او می گردم
و کوچک و کوچک تر می شوم
و به جایی می رسم
که غرور مرده
و احساس له شده

آه...دلم هوای عجیبی دارد
هوای کسی گرم
گرم تر از خورشید
و من با رویی زردتر از یک آفتابگردان
وسعت گلبرگهای اندیشه ام را
رو به سوی او می گردانم
و هر لحظه که غروب نزدیک و نزدیکتر می شود
من تاریک و تاریکتر می شوم

دلم هوای عجیبی دارد
هوای کسی خیس
خیس تر از یگ باران
و من خاکی تر و پست تر از یک کویر
چشم به راه می نشینم
و با خیال واهی باریدن
گرمای جگرسوز خورشید را
به امید سبز شدن
تاب می آورم

آری...دلم هوای عجیبی دارد
هوایی که بوی تو را می دهد
و گاه می اندیشم که شاید دلم
هوای تورا دارد...

لحظه های تکرار...

چقدر سخت است لحظه های تکرار

لحظه هایی که درگیر اجبارند

بی انکه می خواهی می ایند

با انکه می خواهی نمی روند

وچقدر تنهاست دلی که اسیر تکرار شود!

توهم نفس...

دیگرزمانی برای خواستن توبرمن نمانده

اماهنوزازپشت نگاهم خواهان توام

وتوبی رحمانه نگاهم رامیکشی

باهمه سکوتم تورا فریادمیزنم

وتوفریادم را نمیشنوی

درددوری تو دلم رادر سینه می فشارد

وژاله را به چشمانم هدیه میکند

ایاترانه عشق رااز چشمانم خواهی خواند

وشعر وفا را زمزمه خواهی کرد

کاش توهم نفس با من فریاد می زدی

دوس داشتن را