
با آمدنت به زندگی ام معنا خواهی داد ، تو یک مروارید پنهان در سینه ات را به من بده.
تا قلبم با تو به وسعت یک دریای بی انتهای پر از عشق و محبت برسد.
با آمدنت به من نفسی دوباره خواهی داد تا در ساحل قلبم،
آرامش زندگی ام را مدیون امواج مهربان تو باشم
با آمدنت غروب به آسمان غمگین دلم لبخند خواهد زد
و خورشید امیدها و آرزوهایم طلوع می کند
با آمدنت ساز زندگی ام چه عاشقانه مینوازد شعر با تو بودن را….
شعری که اولش عطر نفسهای تو را میدهد و آخرش طعم نفسهایت را
حالا میفهمم عشق چقدر زیباست….
حالا میدانم که عاشقترینم و میدانم با تو چقدر زندگی زیباست…
با آمدنت چشمهایم را می بندم و در قلبم با چشمهایت عهد خواهم بست
که همیشه مال توباشم همانگونه که میخواهی مال تو میشوم ….
از آغاز جاده تا پایانش همراه تو باشم ،
تا در نفسهای عاشقی ، هوای پاک تو باشم
تو همانی که میخواهم ، میخواهم من نیز همانی که تو میخواهی باشم
با آمدنت بی نیازمیشوم از همه چیز و همه کس ،
تنها تو را ، تنها عشق تو را میخواهم و بس!
تو را میخواهم که با آمدنت دلم را بسپارم به چشمانت
تا با طلوع چشمان زیبایت سرزمین دلم از نور برق چشمانت روشن شود
تا در این روشنی به سوی تو پرواز کنم و بگویم خوشحالم از آمدنت
با آمدنت اینگونه خواهد شد راز زندگی ام ،
اینگونه خواهدشد که تو شوی همراز زندگی ام
و با تو ای همراز زندگی اینگونه آخرش همه زندگی ام خواهی شد….
سلام ای چشم بارانی !
پناهم می دهی امشب ؟
سوالم را که می دانی !
پناهم می دهی امشب ؟
منم آن آشنای سالیان گریه و لبخند و امشب رو به ویرانی ،
پناهم می دهی امشب ؟
میان آب و گل رقصان ،
میان خار و گل خندان در آن آغوش نورانی ،
پناهم می دهی امشب ؟
دل و دین در کف یغما و من تنها و من تنها...
در این هنگام رو حانی ،
پناهم می دهی امشب ؟
به ظلمت رهسپار نور و از میراث هستی دور در آن اسرار پنهانی ،
پناهم می دهی امشب ؟
رها از همت بودن ،
رها از بال و پر سودن رها از حد انسانی ،
پناهم می دهی امشب ؟
نگاهت آشنا با دل ،
کلامت گرمی محفل ،
تو از چشمم چه می خوانی ؟
پناهم می دهی امشب ؟


نشستم روبروی تو نگاهم سخت دلدادس
آخه کی باورش میشه عبادت انقدر سادس
نشستم روبروی تو که جمع درد و تسکینی
منو با اینکه بالایی از اون بالا نمی بینی
تمام عمر با من باش من انقدر از خودم خستم
که پای هر عذابی که بدونم با تو ِ هستم
تورو راحت پرستیدم فقط با یک نظر دیدم
نمیدونی چقدر سخته تورو راحت پرستیدن
به دریا دل زدم شاید بتونم در تو دریاشم
همه دنیارو بخشیدم که قد بخششت باشم
تمام عمر با من باش من انقدر از خودم خستم
که پای هر عذابی که بدونم با تو ِ هستم

مسافر غریب من ، چقدر خسته می روی
برای آخرین سفر، چه دل شکسته می روی
چقدر گریه می چکد از کوله بار چشم تو
و من چه پیر می شوم در انتظار چشم تو
نگاه خیس پنجره میان کوچه وا شده
دچار بغض بدرقه اسیر درد ها شده
عشق ضجه می زند میان گریه های من
گره بزن تن مرا به تارو پود این سفر
ویا دل مرا بگیرو با خودت ببر

آن لحظه که دلتنگ یارم می شوم خود به خود هوس باران را میکنم.
آن لحظه که اشک از چشمانم سرازیر می شود هوس یک کوچه تنها را میکنم.

منو حالا نوازش کن ، که این فرصت نره از دست
شاید این آخرین باره ، که این احساس زیبا هست
منو حالا نوازش کن ، همین حالا که تب کردم
اگه لمسم کنی شاید ، به دنیای تو برگردم
هنوزم میشه عاشق بود ، تو باشی کار سختی نیست
بدون مرز با من باش ، اگر چه دیگه وقتی نیست
نبینم این دم آخر، تو چشمات غصه میشینه
همه اشکاتو میبوسم ، میدونم قسمتم اینه
تو از چشمای من خوندی ، که از این زندگی خستم
کنارت اونقدر آرومم ، که از مرگ هم نمی ترسم
تنم سرده ولی انگار ، تو دستای تو آتیشه
خودت پلکامو میبندی و این قصه تموم میشه
هنوزم میشه عاشق بود ، تو باشی کار سختی نیست
بدون مرز با من باش ، اگر چه دیگه وقتی نیست
نبینم این دم آخر، تو چشمات غصه میشینه
همه اشکاتو میبوسم ، میدونم قسمتم اینه!

همیشه نگاهم به راحت میشینه
بــــرام رفتن تـــو تب آخــــرینه
ز راهی که رفتی کسی بر نگشته
به راهی که اسمت رو سنگی نوشته
بهارم تو بودی
تبارم تو بودی
گناهم تو بودی کتاب دلم را
ثوابم تو بودی تو با غم سرودی
به من هر چه دادی
دلم را ربودی
همیشه نگاهم به راحت میشینه
بــــرام رفتن تـــو غــــم آخرینه
دیر به دیر , چه دیــر به دیــر به خواب زندگی ام می آیی
نمی دانی که من دلواپســی هایم را با رویـــــاهای تــــو رنگ می زنم ؟!
نمی دانی که اندوهـــــم با خیــال تـــو می آمیــزد …
تا غــزل غــزل ترانه شود ؟!
تو خـوب می دانی خـوب من خوب می دانی …
که در اندوه فاصــــله حتی پنجــــره ی اتاقم باز نمی شــود
تا هوای تازه بنوشـــــم …