
طرح چشمان قشنگت در اتاقم نقش بسته
شعر می گویم به یادت در قفس غمگینو خسته
من چه تنها و غریبم بی تو در دریای هستی
ساحلم شو غرق گشتم بی تو در شبهای مستی

نمیتوانم لحظه ای دور شوم از تو ،
درک کن چه حسی دارم ، همیشه میمانم مال تو…
کاش میشد سهم من از با تو بودن تنها آرامش و عشق باشد
نه دلتنگی و انتظار…
هر گاه نیستی و دلتنگ توام نامت را در دلم زمزمه میکنم ،
اینگونه است که آرام میشوم ،
دلم را راضی میکنم و اینگونه روزهای دلتنگی را سر میکنم
دلم به سوی آسمان دلتنگی پر میکشد در میان میگیرد یاد تو را ،
درد دل میکند با خاطره هایت ،
تکرار میکندحرفهایت ،
حرفهایی که تو همیشه با دلم در میان میگذاری …
نه عزیزم نمیتوانم لحظه ای دور شوم از تو ،
نشسته ام بر روی ابرهای خیالت ،
و در رویاهای تو سیر میکنم آسمان دلتنگی ام را….
نه عزیزم نمیتوانم لحظه ای در فکر تو نباشم ،
هیچگاه فکر نکن که در حال فراموش کردن تو باشم
درست است که روزها میگذرد،
چه زود آسمان تاریک امشب ، روشنی فردا میشود
اما نمیگذرد ، نمیگذرد ، نمیگذر هیچگاه آن عشقی که در قلبم نسبت به تو دارم ،
تمام نمیشود ، تمام نمیشود ، تمام نمیشود هیچگاه آن احساسی که به تو دارم…
هر چه دوست داری از من بخواه جز فراموش کردنت ،
اگر میخواهی بروی برو اما من هستم ، آنقدر میمانم تا ماندنم مرا یاری کند ،
تا دوای عشقت مرا درمان کند…
میمانم و میمانم تا لحظه مرگم ،
آنقدر عاشقت میمانم تا لحظه از دنیا رفتنم قصه عشق مرا بنویسند…
نه عزیزم به این خیال نباش که روزی سرد شوم ،
جانم را از من بگیرند با تو دوباره زنده میشوم ،
دنیا را از من بگیرند با تو دوباره صاحب دنیا میشوم ….
هیچگاه نمیتواند کسی تو را از من بگیرد،
میدانی که قلبم بی تو میمیرد،
تو در قلبمی و هیچگاه دنیای عاشقانه من نمیمیرد….
«مهدی لقمانی»

من اینجایم .... پشت پنجره ی احساسم
در سَرائی که پُر از
تنهاییست پشت این پنجره ..... می بارم من
به سانِ باران ... در یکی از روزهایِ بهار یا پائیز
من اینجایم ... با همه ی احساسی که می ریزم در قطره قطره ی دلم
و می چکانم بر صفحه ی سرد وسختِ جسمی بی جان
تا کم کنم فشارِ باری را که بر شانه های دلم همواره سنگینی کرده است
همین !!!!!!!!!
و دیگر هیچ !!!!!!!!
دیگر از من مپرس از چون و چرایِ من
نزدیک تر هم نیا
که من فقط از دور است که زیبایم
همانجا پشت پنجره ی دلم بنشین
خستگی در کن
بعد هم برو
اگر خواستی باز هم به دیدنم بیا
اما همانجا پشت پنجره بمان
حجمِ تنهاییِ من به قدری زیاد است
که دیگر هیچ جایی برایِ کسی نمی ماند
من مالِ تنهایی ام هستم
دیگر هیچوقت مالِ کسی نمی شوم
تنهایی من مرد صادقیست
تنهایی من مرد عاشقیست
تنهایی من هیچوقت دروغ نمی گوید به من
تنهایی من هیچوقت مرا به هیچ چیز یا هیچکس نخواهد فروخت
و حرفهای دلم همه برای مردیست که زین پس او را ( تنها ) صدا خواهم زد
سلام ( تنها )
یگانه عشقِ من
.

گفتی ازعشقم حذر کن چه بد کردم نکردم
یادم رو از سر بدر کن چه بد کردم نکردم
روز اول گفته بودی ولی از تو نشنیدم
توی آینه دیروز کاش که فردا رو میدیدم
با توعشق آمد و گم شد هر چه بود زیر و زبر شد
لحظهها خالی و خسته زندگی بیهودهتر شد
گفتی ازعشقم حذر کن چه بد کردم نکردم
فکر آزار و خطر کن چه بد کردم نکردم
عشق اولین تو بودی با تومن عشق روشناختم
ای تو عشق آخرینم رفتی و درد رو شناختم
با تو من عشق رو شناختم با تو من زندگی ساختم
ازکسی گلایهای نیست اگه باختم به تو باختم
گفتی ازعشقم حذرکن چه بد کردم نکردم
عشقم رو از سر بدر کن چه بد کردم نکردم
هر کسی پس از توآمد خلوت من رو به هم زد
تو رو باز بیادم آورد اگر ازعاطفه دم زد
هرکسی پس ازتوآمد خلوت من روبه هم زد
سرنوشت من نبوده سرنوشتی که رقم زد

کجای این جنگل شب پنهون میشی خورشیدکم
پشت کدوم سد سکوت پر میکشی چکاوکم
چرا به من شک میکنی منکه منم برای تو
لبریزم ازعشق تو و سرشارم ازهوای تو
دست کدوم غزل بدم نبض دل عاشقم رو
پشت کدوم بهانه باز پنهون کنم هق هقم رو
گریه نمیکنم نرو, آه نمیکشم، بشین
حرف نمیزنم بمون, بغض نمیکنم، ببین
سفرنکن خورشیدکم, ترک نکن من رو نرو
نبودنت مرگ منه راهی این سفرنشو
نزارکه عشق من و تو اینجا به آخر برسه
بری تو و مرگ من از رفتن تو سر برسه
نوازشم کن و ببین عشق میریزه از صدام
صدام کن و ببین که باز غنچه میدن ترانههام
اگرچه من به چشم تو کمم قدیمیم گُمم
آتشفشان عشقم و دریای پر تلاطمم
گریه نمیکنم نرو, آه نمیکشم، بشین
حرف نمیزنم بمون ,بغض نمیکنم، ببین

حرفهای آخرت را زدی و رفتی ؟
میگذاشتی من نیز حرفهایم را برایت بگویم
لحظه ای صبر میکردی تا برای آخرین بار چشمهایت را ببینم ،
حتی اگر شده در خیالم دستهایت را بگیرم
چه راحت شکستی دلم را ،
حتی نشنیدی یک کلام از حرفهایم را ،
چه راحت پا گذاشتی بر روی دلم ،
حالا من مانده ام و تنهایی و یک دریای غم
چه آسان دلکندی از همه چیز ،
نه دیگر بی تو در این دنیا جای من نیست …
به جا ماند خاطره های شیرین در لحظه های با هم بودنمان
و همه ی این خاطره ها در یک لحظه بر باد رفت …
فکرش را هم نمیکردم این روز بیاید ،
همیشه فکر میکردم فردا دوباره لحظه دیدارمان بیاید…
این روزها خیلی دلم گرفته ،
سردرگم و بی قرارم ،
حس میکنم آخرین روزهاست
و در این لحظه ها حتی میتوانم نفسهایم را بشمارم…
نفسهایی که دیگر در هوای تو نیست ،
ثانیه هایی که به یاد تو است و در کنار تو نیست ،
لحظه هایی که حتی به خیال تو نیست …
تا قبل از آمدنت ،
داشتنت برایم رویا بود ،
با همان رویا سر میکردم زندگی ام را ، تا تو آمدی ….
حقیقت شد آن رویای شیرین ،تا تو رفتی ...
کابوس شد آن لحظه های شیرین و
اینجاست کهدیگر حتی رویای تو نیز دلم را خوش نمیکند ،
اینجاست که تنها تو را میخواهم نه نبودنت را…
حرف آخرت همین بود؟ خداحافظ؟
صبر میکردی اشکهای روی گونه ام خشک شود و بعد میرفتی ،
حتی تو برای آخرین بار هم که شده آرامم نکردی …
گفتی خداحافظ و رفتی ،
چقدر تو بی وفا هستی….
.
«مهدی لقمانی»

شب چو در بستم و مست از مینابش کردم
ماه اگر حلقه به در کوفت جوابش کردم
دیدی آن ترک ختا دشمن جان بود مرا
گرچه عمری به خطا دوست خطابش کردم
منزل مردم بیگانه چو شد خانه چشم
آنقدر گریه نمودم که خرابش کردم
شرح داغ دل پروانه چو گفتم با شمع
آتشی در دلش افکندم و آبش کردم
غرق خون بود و نمی خفت ز حسرت فرهاد
خواندم افسانه شیرین و به خوابش کردم
دل که خونابهٔ غم بود و جگرگوشه دهر
بر سر آتش جور تو کبابش کردم
زندگی کردن من مردن تدریجی بود
آنچه جان کند تنم‚ عمر حسابش کردم
20اسفند13990